گناهکار. عاصی. مذنب. مجرم. آثم. اثیم. تبه کار. تباه کار. خطاکار. مقصر. خاطی. بزه کار. بزه مند: گنه کار بهرام بدبا سپاه بیاراست بر پیش ما رزمگاه. فردوسی. که نزدیک ما او گنه کار شد وز این تاج و اورنگ بیزار شد. فردوسی. هر آن کس که بود اندر آن جایگاه گنه کار بودند اگر بیگناه. فردوسی. امّید چنان است به ایزد که ببخشد ایزد به ستغفار گناهان گنهکار. فرخی. گویی گنهکاری است کو را همی در پیش خواجه گفت باید سخن. فرخی. ویحک ای ابر بر گنهکاران سنگک و برف باری و باران. عنصری. چو یارگنهکار باشی به بد به جای وی ار تو بپیچی سزد. اسدی. گنهکار چون بد نبیند ز شاه دلیری کند بیشتر بر گناه. اسدی. پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. دشمن عاقلان بی گنهند زآنکه خود جاهل و گنهکارند. ناصرخسرو. بی گنهی تات کار پیش نیاید وآنگه کت تب گلوگرفت گنهکار. ناصرخسرو. گر در حق تو شدم گنهکار گشتم به گناه خود گرفتار. نظامی. گنه کاران امت را دعا کرد خدایش جمله حاجتها روا کرد. نظامی. صف پنجم گنهکاران خونی که کس کس را نپرسیدی که چونی. نظامی. گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران. سعدی. گنهکار و خودرای و شهوت پرست به غفلت شب و روز مخمور و مست. سعدی. با تو یاران همه در ناز و نعیم من گنهکارم از آن میسوزم. سعدی (طیبات). از دل تنگ گنهکار برآرم آهی کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم. حافظ. و رجوع به گناهکار و گنه کاره شود. - امثال: گنه کار اندیشه ناک از خدای بسی بهتر از عابد خودنمای. سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327). گنهکار چون بد نبیند ز شاه دلیری کند بیشتر بر گناه. اسدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327). گنهکار گشت آنکه بشکست عهد گزین کرد حنظل بینداخت شهد. فردوسی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327)
گناهکار. عاصی. مذنب. مجرم. آثِم. اثیم. تبه کار. تباه کار. خطاکار. مقصر. خاطی. بزه کار. بزه مند: گنه کار بهرام بدبا سپاه بیاراست بر پیش ما رزمگاه. فردوسی. که نزدیک ما او گنه کار شد وز این تاج و اورنگ بیزار شد. فردوسی. هر آن کس که بود اندر آن جایگاه گنه کار بودند اگر بیگناه. فردوسی. امّید چنان است به ایزد که ببخشد ایزد به ستغفار گناهان گنهکار. فرخی. گویی گنهکاری است کو را همی در پیش خواجه گفت باید سخن. فرخی. ویحک ای ابر بر گنهکاران سنگک و برف باری و باران. عنصری. چو یارگنهکار باشی به بد به جای وی ار تو بپیچی سزد. اسدی. گنهکار چون بد نبیند ز شاه دلیری کند بیشتر بر گناه. اسدی. پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. دشمن عاقلان بی گنهند زآنکه خود جاهل و گنهکارند. ناصرخسرو. بی گنهی تات کار پیش نیاید وآنگه کت تب گلوگرفت گنهکار. ناصرخسرو. گر در حق تو شدم گنهکار گشتم به گناه خود گرفتار. نظامی. گنه کاران امت را دعا کرد خدایش جمله حاجتها روا کرد. نظامی. صف پنجم گنهکاران خونی که کس کس را نپرسیدی که چونی. نظامی. گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران. سعدی. گنهکار و خودرای و شهوت پرست به غفلت شب و روز مخمور و مست. سعدی. با تو یاران همه در ناز و نعیم من گنهکارم از آن میسوزم. سعدی (طیبات). از دل تنگ گنهکار برآرم آهی کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم. حافظ. و رجوع به گناهکار و گنه کاره شود. - امثال: گنه کار اندیشه ناک از خدای بسی بهتر از عابد خودنمای. سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327). گنهکار چون بد نبیند ز شاه دلیری کند بیشتر بر گناه. اسدی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327). گنهکار گشت آنکه بشکست عهد گزین کرد حنظل بینداخت شهد. فردوسی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327)
آلتی است که برای کشتن بر در آتش دان آن استوار کنند تا آن آتش بمیرد. مطفاءه. (یادداشت بخط مؤلف). - خفه کن سماور، آلتی است که بر سر آتشدان سماور نهند چون خواهند آتش سماور بمیرانند. - خفه کن شمع، آلتی که شمع را فرومیراند
آلتی است که برای کشتن بر در آتش دان آن استوار کنند تا آن آتش بمیرد. مطفاءه. (یادداشت بخط مؤلف). - خفه کن سماور، آلتی است که بر سر آتشدان سماور نهند چون خواهند آتش سماور بمیرانند. - خفه کن شمع، آلتی که شمع را فرومیراند
حرکت با جمیع کسان و دارائی از ناحیه ای به ناحیۀ دیگر. (فرهنگ فارسی معین). - بنه کن رفتن، با تمام خدم و حشم و کسان و اموال بمکان دیگر نقل کردن. از جایی بجایی کوچ کردن و رفتن با تمام دارایی و خدم و حشم. از بیخ و بن برکندن و قطع علاقه کردن از جایی
حرکت با جمیع کسان و دارائی از ناحیه ای به ناحیۀ دیگر. (فرهنگ فارسی معین). - بنه کن رفتن، با تمام خدم و حشم و کسان و اموال بمکان دیگر نقل کردن. از جایی بجایی کوچ کردن و رفتن با تمام دارایی و خدم و حشم. از بیخ و بن برکندن و قطع علاقه کردن از جایی
فرد یا افرادی از قشون که در اردوگاه برای حفظ بنه مانند. حارس بنه. حافظ بنه مانند بنه در جنگ. پایندۀ بنه. - امثال: وقت مواجب سرهنگ است، وقت جنگ بنه پا. (یادداشت بخط مؤلف). بنه پاینده. آنکه بنۀ قشون را نگهبانی کند. (فرهنگ فارسی معین)
فرد یا افرادی از قشون که در اردوگاه برای حفظ بنه مانند. حارس بنه. حافظ بنه مانند بنه در جنگ. پایندۀ بنه. - امثال: وقت مواجب سرهنگ است، وقت جنگ بنه پا. (یادداشت بخط مؤلف). بنه پاینده. آنکه بنۀ قشون را نگهبانی کند. (فرهنگ فارسی معین)